روزی که مجبور شویم زمین را تخلیه کنیم، من روی سیّارهی مسکونی جدید،
عطرفروشی میزنم و از دلتنگی آدمها کاسبی خواهم کرد.
عطر خاک بارانخورده میفروشم،
عطر چمن کوتاه شده،
عطر زعفران و برنج،
عطر بازار خشکبار و ادویه،
بوی اقاقیا توی کوچهها، در فصل بهار ...
عطر انسانیت، عطر اخلاق، عطر مهربانی با همنوعان...
و من فکر کردم که حالا که این عطرها به دفعات به طور رایگان در دسترسم هستند ،
زندگى را آسان تر بگیرم و از آنها استفاده کنم !
مخصوصا عطر آدمهایى که نمى دانیم تا کى مجال بودن در کنارشان را داریم !
کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم
من زنده ام و زندگی
ارزش رفتن دارد.
آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم
گوش ناامیدی را کر کند
خوب میدانم که گاه کفشها،
پاهایم را می زند، می فشرد و به درد می آورد
امامن همچنان خواهم رفت
زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد.
ماندن در کار نیست
گذشته های دردناک را رها می کنم و به آینده نامعلوم
نمی اندیشم.
ولی این را میدانم؛
گذشته با آینده یکسان نیست.
زندگی نه ماندن است نه رسیدن
زندگی به سادگی رفتن است
به همین راحتی
"سافار "روان شناس ایتالیا